سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 93/6/8 | 1:9 عصر | نویسنده : sdn7

رمان عشق ماندگار(تا به حال هیچ جا چاپ نشده)


تعداد صفحات: 109     کد محصول :234
لینک دانلود:
http://maghalehbazar.parspa.ir/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%20%D8%B9%D8%B4%D9%82%20%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D8%B1%28%D8%AA%D8%A7%20%D8%A8%D9%87%20%D8%AD%D8%A7%D9%84%20%D9%87%DB%8C%DA%86%20%D8%AC%D8%A7%20%DA%86%D8%A7%D9%BE%20%D9%86%D8%B4%D8%AF%D9%87%29_2048.html

 

 “حرفی توی دلم سنگینی میکنه و تا حالا قدرت گفتن به هیچ کس رو درباره اش نداشتم درست از روزی که در کلاس بهش خوردم یه حس عجیبی نسبت بهش پیدا کردم حتی قدرت نگاه کردن بهشو هم ندارم اوایل گفتم دختری که هیچ پسری جرات نداره بهش نگاه چپ کنه چجوری می خوای بهش بگی که دوسش داری گفتم می گذره دانشگاه تموم بشه همه چی یادت می ره اما اون سفر شمال همه چی رو خراب کرد چون تا قبل اون سفر فقط حس دوست داشتن بود ولی بعد از اون سفر گرفتار عاشقی شدم نمی دونم شاید همه ی اینا قسمته که الان شدیم همکار روزی که با مهلا خانم و محمد رفتیم کوه وقتی می خواست بیوفته دلم می خواست سرش داد بزنم و بگم مواظب خودش باشه ولی یه همچین حقی نداشتم شاید اون سنگ یه فرصت بود واسه من وقتی بغلش کردم و پرتش کردم که سنگ بهش نخوره حاضر بودم خودم بمیرم ولی هیچ اتفاقی واسه اون نیوفته دلم می خواست همون جا حرف دلمو واسش بگم ولی حالش خوب نبود بعد از اون با حرفاش با کاراش روز به روز علاقم نسبت بهش بیشتر و بیشتر می شد ولی حیف طاقت اینو ندارم که جواب رد ازش بشنوم چون می دونم طاقت نمی یارم 




تاریخ : شنبه 93/6/8 | 12:14 عصر | نویسنده : sdn7

رمان سوگند



قیمت: 10000ریال     تعداد صفحات: 100     کد محصول :235 
دانلود رمان: http://maghalehbazar.parspa.ir/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%20%D8%B3%D9%88%DA%AF%D9%86%D8%AF_4078.html

 


دست از درس خوندن برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون و یک راست رفتم سراغ آشپزخونه مامان داشت قورمه سبزی درست می کرد غذای مورد علاقه ی من مخصوصا با دسپخت مامان جلو رفتم سر قابلمه رو برداشتم و یه نفس طولانی کشیدم و گفتم
-به به چه بویی راه انداختی مامان نمی دونی آدم دیوونه می شه 
-خودشیرینی بسه زیاد دلتو صابون نزن واسه سوگل درست کردم امروز با مهدی میان
-خیلی بی معرفتی یعنی من هیچی  
-شما که سروری خانم  
با خنده از آشپز خونه اومدم بیرون سوگل خواهر بزرگترم بود که یه ساله ازدواج کرده و مهدی هم شوهرشه رفتم سر کتابام یه نگاه بهشون انداختم و تو دلم گفتم چی می شد امتحانا تموم می شد من از شر خوندن راحت می شدم
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم بهاره بود
-سلام به دوست بی معرفت خودم
-سلام خوبی؟
-از احوال پرسی شما ،چطوری ؟
-بد سوگند بد ،دارم دیوونه می شم
-تو که هنوز فراموش نکردی

-  نمی شه سوگند خیلی سخته وقتی به خاطراتمون فکر می کنم می بینم نمی شه وحید ازدواج کرده باشه
-پسره ی بیشعور ارزششو نداشت عشق لیاقت می خواست که اون نداشت

- در ظاهر که اینجوریه ولی اصلا ولش کن تو درک نمی کنی
-خود دانی از من گفتن بود
-راستی تو چه خبر از شاهزاده
-خبری نیست همچنان در بی خبری به سر میبره
-سوگند من که می گم بیا برو همه چی رو بهش بگو وگرنه فردا مثل من حسرت می خوری
-عمرا بمیرم حاضر نیستم شخصیتم رو خورد کنم
-خود دانی از من گفتن بود
-ادای منو در میاری
-نه جون تو
-جون وحید جونت
-جون پیام جون خودت
-آآآآآی اسمشو یه بار دیگه بیاری من میدونم و تو
-بابا غیرت
-بیخیخی بهاره چقدر خوندی
-تا فصل اول بچه ها می گفتن استاد جهانی بد نمره می ده
-وللش بابا به خدا توکل کن
-باشه تو رو خدا واسم دعا کن
-باشه کاری باری
-نه خدافظ
-خدافظ 
دوستی منو بهاره خیلی قدیمیه تقریبا از دبستان ،وحید پسر خالش بود که بهاره عاشقش بود من و پیام دو سال اختلاف سنی داشتیم از وقتی یادم میادمن همیشه خونه عمه ام بودم از همون بچگی هم من عاشق پیام بودم
با صدای زنگ خونه از فکر پیام اومدم بیرون سوگل و مهدی بودند  با اومدن بابا نهار خوردیم و دوباره تا شب من بودم کتابام
با صدای ساعتم از خواب پا شدم نفهمیدم کی خوابم برده بود پاشدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم و یه نگاه دیگه به کتابام انداختم
حاضر شدم  طبق عادت.........................






X بستن تبلیغات